در فروبسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: "هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست"!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
و چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!

فریدون مشیری
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/12/28 - 14:14